نعوذبالله...
یکی از فرزندان خلفای بنی عباس ادّعای خلافت داشت. ولی بیاندازه ظلم و ستم پیشه کرده بود. روزی به معاون خود گفت:
برای من لقبی پیدا کن مانند: معتصم بالله، متوکل علی الله، معاون فکری کرد و گفت: نعوذ بالله چطور است؟
نام زن
از مردی پرسیدند: نام زنت چیست؟
گفت: نمیدانم.
پرسیدند: چطور ممکن است ندانی؟
گفت: آخر زن من دائم در حال حرف زدن است و تاکنون فرصت نیافتهام که اسمش را از او بپرسم.
مجلس سخنرانی
مردی نیمه شب به خانه میرفت، پاسبانی پرسید: این موقع شب کجا تشریف میبرید؟
مرد: مجلس سخنرانی.
پاسبان: این موقع شب کی سخنرانی میکند؟
مرد: خانم بنده.
خدمت
علی: من پدرم خیّاط است و گفتهام یک دست لباس حسابی برایت بدوزد.
حمید: امیدوارم پدر من هم برایت خدمتی انجام دهد.
علی: مگر پدر تو چه کاره است؟
حمید: پدرمقبر کن است.
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
***********************************